ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

یه جمعه شهریوری در آب و آتش

14 شهریور 93 تصمیم گرفتیم تا بچه ها رو ببریم بوستان آب و آتش . نزدیکهای ظهر راه افتادیم و ناهار رو هم توی بوستان خوردیم و کولوچه هام کمی خاک بازی کردن تا ساعت 4 بشه و فواره های آب رو راه بیندازن. خوش به حال بچه ها توی اون آفتاب زیر آب خنک کیف می کردن. ایلمان واقعا عاشق ماشینه و هر جا میره باید یه ماشین هم دستش باشه. رفته بود روی این سکو تا لباسش خشک بشه و توی این فرصت به قول خودش اونجا گان می کرد. شب ها هم موقع خواب توی دستش ماشینه تا خوابش ببره. ...
26 شهريور 1393

بازیهای کولوچه ای

آخخخخخخخخخخخخخخ که من قربون این کولوچه های خوشمزه و شیرینم بشم. خیلی ناز با هم بازی می کنن. یه اسم خودشون درآوردی هم دارن و توی بازهاشون به هم می گن آقا لیوس. نمی دونم یعنی چی. گاهی دراز می کشم و بازیشون رو تماشا می کنم. البته تا وقتی که دعوا نشه خوبه. بعد باید به یه زبونی  کاری کنم تا دعواشون خاتمه پیدا کنه. ولی در کل خدا رو شکر می کنم که 2 تا داداشن و بازیهاشون هم مثل هم هست. مامانهای تک فرزند زود اقدام کنین. باور کنین می ارزه. ایلمان دیروز کمی تب داشت و گلوش درد می کرد. شب که همسری اومد بردیمش دکتر و براش آمپول نوشت.   ارمیا انقدر گریه کرد که نگو. نمی گذاشت ایلمان رو آمپول بزنیم. از خو...
23 شهريور 1393

باغ وحش (21/6/93)

دیروز جمعه ساعت 12 ظهر گذشته بود که یه غذایی برداشتیم و رفتیم پارک ارم تا بچه ها رو ببریم باغ وحش. روز خوبی بود. خدا رو شکر. بعد از یک هفته خسته کننده. آخه عمه کولوچه ها که از اونها مراقبت می کنه و حکم پرستار رو داره رفته مسافرت. شنبه و چهار شنبه رو مرخصی گرفتم و 3 روز دیگه هم همسری نشست توی خونه تا پیش ارمیا و ایلمان باشه. قرار بود برگرده ولی هنوز نیومده. نمی دونم این هفته رو چه کار کنیم. بگذریم. از دیروز بگم که ارمیا و ایلمان کلی از دیدن حیوانات نختلف کیف کردن و خوش گذروندن. این هم عکسهاشون. اینجا ایلمان مامان داشت آقا گرگه رو می دید. پرواز عقابها با اون بالهای بزرگشون براشون جالب بود ...
22 شهريور 1393

خدایا شکرت

روز 5 شنبه13/6/93 تقریبا ساعت نزدیک 8 شب بود، ایلمان گفت مامان اینو بیپوشم، منظورش شلوارکی بود که خاله از سفرش برای ارمیا و ایلمان آورده بود. من تا اومدم کمکش کنم که بپوشه یهو نفهمیدم چی شد که مبل هم با من برگشت و اومد روی سر ایلمان طفلکی مامان. خیلی گریه کرد. فکر کردم خوب شد و اومدم شیرش بدم که دیدم واااااااااای از بینیش خون میاد. دنیا روی سرم خراب شد. زنگ زدم به خواهرم و بعد هم به رنا جان دوست خوبم، که پزشکه و خیلی راهنماییمون می کنه. گفت که برین کلینیک عربها توی دولت آباد و اگر تشخیص بدن خودشون میگن که برین بیمارستان یا نه. خلاصه همسری هم همون موقع رسید و متوجه موضوع که شد سریع راه افتادیم. دل توی دلم نبود. توی اورژانس ...
16 شهريور 1393

منم میام

دیروز یکشنبه 9/6/93 ، صبح که می خواستم از خونه بیام بیرون دیدم ارمیا بد خواب شده و وقتی بابایی رفت بالای سرش گفت مامانو می خوام. دلم نیومد و آوردمش توی پذیرایی تا شاید خوابش ببره. ولی تا تکون می خوردم چشمهاشو باز می کرد و سفت می چسبید بهم. خلاصه دیدم حسابی دیرم شده و بهش گفتم میای با من بریم؟ با ذوق چشمهاشو باز کرد و پرید بالا. انقدر خوشحال بود که خدا می دونه. خلاصه با من اومد سرکار و حسابی هم بهش خوش گذشت. به ایلمان زنگ زدیم و ارمیا بهش می گفت: داداش برات خوراکی چی بخرم؟ زود میام. توی راه برگشت هم 2 ماشین آتش نشانی خریدیم که یکیش برای ایلمان بود. بعد ارمیا گفت: مامان مگه نمی خواستیم برای ایلمان خوراکی بخریم؟ قربون دل مهربونش. 2 تا دن...
10 شهريور 1393

روزهای شهریوری کولوچه ها

چند شب پیش رفتیم اونیک، پیتزا خوری. ارمیا و ایلمان خیلی اونجا رو دوست دارن. آخه اونجا به بچه ها بادکنک هم میدن و بچه ها کلی بازی می کنن. اون شب این ووروجک ها همش تو مود تشکر بودن و آقایی رو که سفارش رو می آورد رو کچلش کردن. یه لقمه می خوردن و تشکر می کردن. تا آقاهه سفارش غذای کسی رو هم می برد و این ووروجک ها می دیدن باز ازش تشکر می کردن و آقاهه کلی خندش گرفته بود. حالا همونجا هم نمی نشستن. گاهی می رفتن پیشش و می گفتن آقا مرسی که پیتزا دادی. آقا مرسی که سیب زمینی دادی. البته توی خونه هم همین برنامه رو داریم. تا یه کاری براشون می کنم سریع می گن مامان مرسی مثلا کیک پختی. مامان مرسی غذا دادی.و ... ...
8 شهريور 1393
1